السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
آرزوهای جاماندهتازه رسیدم خانه. مامان از آشپزخانه بلند میگوید چند تا کتلت را از ماهیتابه برداشته، چند لقمه ای می شود. چیزی از گلویم پایین نمی رود. چند ماهی ست که عجله دارم. عجله دارم زودتر کارهای پایان نامه ام را تمام کنم. زودتر کنکورم را بدهم و راحت شوم . یکی بگوید این همه عجله آخرش می خواهد چه بشود؟ مگر چندسال قرار است زندگی کنم که انقدر عجله دارم برای آخرش؟
کش چادرم از جایش کنده شده. سوزن نخ می کنم. نمی رود. نخ داخل سوزن نمی رود. چشمهایم ضعیف شده. ضعیف تر شده. انگار چشم هایم هم عجله دارند برای کم سو تر شدن. مامان از آشپزخانه بلند می گوید لقمه هایم آماده است. مزه تلخی دهانم را پر میکند. گره کتانی هایم را محکم می کنم و پایین چادرم را می تکانم. سرم را که بالا می گیرم، مامان با دست هایی پر از لقمه های کتلت داغ و لبخندی طولانی ایستاده. لقمه ها را میگیرم. یکی را محکم در دهانم می چپاند، میداند که لب نمی زنم. با دهان پر میگویم که بابا می آید دنبالم از آن طرف؟ می خندد. یعنی خودت بگو. لبخند طولانی مامان تا سر خیابان با من می آید. یکی از لقمه ها را می دهم به پسربچه ای که آدامس می فروشد میگویم آن یکی را هم بده به دوستت. می روم ته اتوبوس می نشینم. دل توی دلم نیست. صدای ماشین ها و بوق و آدم ها کلافه ام می کند. پس چرا نمیرسیم؟ یک تکه پر از نور از آن انتها توی چشمهایم می نشیند. نوری طولانی تر از لبخند مامان، انگار که دستم را گرفته باشد و محکم بکشد. دیگر از آنجا به بعد را نفهمیدم چطور تمام شد که خودم را در مرکز آن همه نور دیدم. پر از چراغ های رنگی رنگی و صدای آب که گوش هایم را پر کرده بود. خودم را رساندم به گوشه ترین قسمت، همانجایی که شده بود مامن تنهایی هام. سرم را تکیه می دهم به دیوار و همه جا را خوب نگاه میکنم. کاش می شد همه جا به آرامی اینجا باشد که هیچوقت عجله نداشته باشم. کاش میشد یک تکه از اینجا را همیشه گره کنم به گوشه چادرم ... انگار همه آدم ها امشب یک لبخند طولانی دارند. یک لبخندی طولانی برای امشب که یلدا ترین شب رجب است. آرزوهایم را یکی یکی فوت می کنم به سمت طلایی ترین نقطه گنبدش. از دختر لیلا می گویم که چند روز است بیمارستان است و منتظر آزمایش آخرش هستند. دل توی دل لیلا نیست آخر. از آرزوی کربلای مادرجان میگویم. اینکه برادر فاطمه بیکار است. صاحب خانه حسن آقا گران کرده و گفته چند روز دیگر باید تخلیه کنند. از مبینا که دوست دارد پدر و مادرش برای تولدش عروسک قرمزی را که در مغازه سر کوچه شان دیده بخرند ... نفس عمیقی می کشم. آخرم هم خودم را یادم رفت. شب تمام شد. عکس: محمد مهدی دارا متن: مهشاد عزیزی برچسبها: آرزوهای جامانده [ دو شنبه 31 خرداد 1395
] [ 20:14 ] [ مریم محمدی ]
[ |
|